این روزها شادی از میان ما پر می کشد...
جمله ی بالا تیتر بود! با هدفی نامعلوم و به نا کجایی نامشخص...
شاید هم به حال و احوال من بر می گردد، اما مطمئن باشید که صحیح است. اهل دل و اهل سیاست و حتی اهل شبکه های اجتماعی شاید فکر کنند می خواهم تسلیت بگویم به ایران و نقد کنم سانحه را و ابراز وجودی در حد خود...
اما نه.
آن هایی که من را می شناسند می دانند که در این باغ ها برای من میوه ای نیست؛ و آن هایی که بهتر میشناسند می دانند که میوه های مورد علاقه ی من میوه های همه پسند هستند مثل هندوانه و خربزه و سیب و پرتقال و گاهی خیار! مثل بعضی ها در باغ آناناس و موز و حتی میوه های ناشناخته نمی چرخم.
بگذریم.
بله این روز ها شادی از میان ما پر کشیده...
تفریحات سالم ما اعم اند از جوک های غیر خاک بر سری واتساپ و خنده و شوخی های همکاری و خواهر برادری و تفریح سطح بالاترمان شده بیرون رفتن های یک شبه در پارک یا بلوار یا نهایتا یک وعده ناهار یا شام بیرون از خانه و سپس جوک های واتساپ و خنده و ... در حین آن تفریح!!!
کار جدید؟ اصلا!
تفریح جدید؟ ابداً!
برنامه جدید؟ تعطیل!
سفر؟ !!!
فوق فوق خوب هایمان در حال گسترش حوزه ی کار و درآمد خود هستند و یا در حال ساخت و ساز و یا...
تریپ ما به اصطلاح مذهبی ها و شاید تشکیلاتی ها و فعالان فرهنگی (فقط اولی را به خودم بودم، هم به اصطلاحش را و هم مذهبی اش را) هم فوقش مطالعه یا فعالیت خود را ادامه می دهیم. شاید پیشرفت کنیم، شاید چیزهای جدید یاد بگیریم، شاید به مرحله بعد برویم، اما چیزی که مرا آزار می دهد این است که شادی و نشاطی که باید باشد نیست... بالا بروی پایین بیایی نیست... بگویی دیدت را عوض کن، بگویی تو غمگینی ولی جامعه شاد است، نیست... جدیداً به رهبری هم انتقاد داریم! گفتند (در دیدار دانشجویان یا فعالان فرهنگی بود اگر اشتباه نکنم) که فضای شادی و نشاط و فعالیت در بین شما جوانان هست، آنان که میگویند نیست ببینند... (عدم نقل به مضمون) نیست...!!!
نمی دانم چه می اندیشید و درباره من چه فکری می کنید! ولی به حرفی که میزنم مطمئنم! نمی دانم کجا ها میگردید و رفت و آمد دارید. نمی دانم محل کارتان کجاست و با چه قشری سر و کار دارید! نمی دانم با چه مردمی سر و کله می زنید!
اما من وسط جامعه ام! از خانه ام که پایین شهر است (شهرک پرواز و بلوار تخت جمشید-تشریف بیاورید! خوشحال می شویم!) تا محل کارم که نرسیده به بالای شهر است (سر عفیف آباد) با همه کس می گویم و از همه کس می شنوم. نیست... به خدا نیست...
اگر بگویی اینطور که میگویی هم نیست! میگویم اینطور که تو میگویی هم نیست!
شادی از میان ما رخت بر بسته.
فضای جامعه غبار آلود است. روح ها خسته اند از بس می دوند و به در و دیوار بسته می خورند. زخمی اند. غبار سیاسی برای سیاست مداران و مدیران که هیچ وعده غذایشان بدون سیاست از گلو پایین نمی رود!
به مثال زیر توجه کنید:
ثبت احوال استان -فارس- پس از راه افتادن سامانه تعویض کارت ملی با کارت ملی هوشمند و هزینه کردن مبلغی بین 10 تا 30 میلیون بسته به تعداد دستگاه کامپیوتر و به تبع تعداد اسکنر های تخت و اسکنر های انگشتی از طرف رؤسای دفاتر پیشخوان، هزینه کارمزد دفتر را از مبلغ 12 هزار تومان به 9 هزار تومان کاهش داد!
این هیچ!
ثبت احوال استان مبلغ تعویض شناسنامه را که از فروردین ماه 94 به مراکز استان بخشنامه شده تا از 8 هزار تومان به 13 هزارتومان افزایش پیدا کند به دفاتر اعلام نکرده... جهت خودشیرینی و نمایش اینکه استان ما با هزینه کم خدمات رسانی میکند... و ضرر این سیاست بازی ها و خودشیرینی های مسئولین را باید خرده رئیسان دفاتر پیشخوان بپردازند!
غبار اجتماعی...
9 میلیون جوان بیکار که هر ساله هزاران و میلیون ها به آن اضافه میشود و بدون امکانات ازدواج و شغل...
در این وضعیت اسف بار جوانان و جامعه...
و از اینجایی که من ایستاده ام، روی پشت بام طبقه سوم دفتر پیشخوان، در پیاده رو نمی شود دختر و پسر را از هم تشخیص داد! مگر به مدد بوی ادکلن نفس گیر و مسموم کننده ی خانم ها که تا طبقه سوم هم می آید... تاپ و شلوار- ساپورت! بدون حفاظ...!!!
غبار اقتصادی...
هر چه کار میکنی هیچ!!! به اندازه نصف زحمتت هم به دست نمی آوری! و در این وانفسای غبار و ریزگرد دین که هیچ! دنیایت هم از دست می رود! و توقع دارند جوان ایرانی هنوز جوان ایرانی بماند!
جوان ایرانی پیر شد...
نمیدانم چه شد که به اینجا رسیدم! نه به اینجای جامعه! به اینجای متن! آخر از اول نوشته بودم که همین الان یهویی...
فقط دلم گرفته بود.
در آخر...
اگر بخواهم جامعه ی امروز را تشبیه کنم،
شبیه به شهریست خاکستری...
غبار گرفته
http://ak.picdn.net/shutterstock/videos/638119/preview/stock-footage-flying-in-city-with-dust-in-horizon.jpg
شبیه به فیلم های کلاسیک دهه 70
با لباس های قدیمی
با تفاوت اینکه سیاه و سفید نیست؛ خاکستری و کرمی است
کرمی به رنگ خاک
حداقل 5 میلی متر همه جایش را خاک گرفته
حتی روی شانه های مردمش هم نشسته
بعضی جاها به 3 سانتی متر هم میرسد! نفس که میکشی، به سختی البته، نفست دیگر بالا نمی آید. به هرجایش دست می زنی گرد و خاک بلند می شود... اکثرا در خانه هایشان هستند...
نام یک کتاب به ذهنم آمد از دوران بچگی..
فضای دو فصل اول کتاب خیلی به تصوراتم از حال شهر نزدیک است...
کتاب سرود کریسمس اثر چارلز دیکنز... حتما بخوانیدش. بچگانه است اما زیباست...
بسیار زیبا.
یا علی...
http://hdwpics.com/images/1E1198A2E3F6/The-Journey-Alone.jpg


http://www.axgig.com/images/36795537950459299059.png