در ۲۰ دقیقه میتوان...
گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو، یکی از مخاطبان خبرگزاری دانشجو در نظری به سوال «در ۲۰ دقیقه چه کارهایی میتوان انجام داد؟» اینگونه پاسخ داده است:
در 20 دقیقه میتوان:
- یک تخم مرغ را در آب جوش قرار داد تا عسلی شود.
- یک بادبادک درست کرد (البته به شرطی که حصیرهایش از شب قبل در آب خوابانده شده باشند)
- 10 عدد بادکنک را باد کرد و سرش را گره زد.
- نیم کیلو سبزی خوردن را پاک کرد.
- گوجه لازم برای املت 8 نفر را رنده کرد.
- لاستیک پنچر یک خودروی سواری را تعویض کرد.
- کمتر از یک چهارم برنامه خندوانه را تماشا کرد.
- پوشک یک نوزاد را تعویض کرد و به پاهایش برای جلوگیری از عرقسوز شدن پودر بچه زد.
- 60 بار گفت: دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟ دوست دارم با دوست تو که دوست داره با دوست من دوست بشه دوست بشم.
- طرح با اهمیتی همچون برجام را در مجلس بررسی و مورد تصویب قرار داد.
سوره ی غم می رسد ، آیات مریم می رسد
عطر سیب و بوی اسپند محرم می رسد
دست خود را روی سینه می گذارم با ادب
آه دارد مادری با قامت خم می رسد
میزبان زهرا که باشد من خیالم راحت است
چون که الطافش به مهمان ها دمادم می رسد
انبیا پشت سر هم یک به یک صف بسته اند
حضرت خاتم برای خیر مقدم می رسد
بار عام است و ضیافت خانه ی هیئت شروع
نامه های دعوت از عرش معظم می رسد
زیر و رو کردن فقط کار حسین بن علی ست
در محرم ارمنی هم زیر پرچم می رسد
چایی روضه دوای درد بی درمان ماست
بین این دارالشفا پیوسته مرهم می رسد
با لباس مشکی اَم از قبر می آیم بُرون
یک نخ این پیرهن فردا به دادم می رسد
جبرئیل عرش خدا را آب و جارو می کند
کاروان کربلا از راه کم کم می رسد
پیرمردی، مفلس و برگشته بخت | روزگاری داشت ناهموار و سخت | |
هم پسر، هم دخترش بیمار بود | هم بلای فقر و هم تیمار بود | |
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک | این، غذایش آه بودی، آن سرشک | |
این، عسل میخواست، آن یک شوربا | این، لحافش پاره بود، آن یک قبا | |
روزها میرفت بر بازار و کوی | نان طلب میکرد و میبرد آبروی | |
دست بر هر خودپرستی میگشود | تا پشیزی بر پشیزی میفزود | |
هر امیری را، روان میشد ز پی | تا مگر پیراهنی، بخشد به وی | |
شب، بسوی خانه می آمد زبون | قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون | |
روز، سائل بود و شب بیمار دار | روز از مردم، شب از خود شرمسار | |
صبحگاهی رفت و از اهل کرم | کس ندادش نه پشیز و نه درم | |
از دری میرفت حیران بر دری | رهنورد، اما نه پائی، نه سری | |
ناشمرده، برزن و کوئی نماند | دیگرش پای تکاپوئی نماند | |
درهمی در دست و در دامن نداشت | ساز و برگ خانه برگشتن نداشت | |
رفت سوی آسیا هنگام شام | گندمش بخشید دهقان یک دو جام | |
زد گره در دامن آن گندم، فقیر | شد روان و گفت کای حی قدیر | |
گر تو پیش آری بفضل خویش دست | برگشائی هر گره کایام بست | |
چون کنم، یارب، در این فصل شتا | من علیل و کودکانم ناشتا | |
میخرید این گندم ار یک جای کس | هم عسل زان میخریدم، هم عدس | |
آن عدس، در شوربا میریختم | وان عسل، با آب می آمیختم | |
درد اگر باشد یکی، دارو یکیست | جان فدای آنکه درد او یکیست | |
بس گره بگشودهای، از هر قبیل | این گره را نیز بگشا، ای جلیل | |
این دعا میکرد و میپیمود راه | ناگه افتادش به پیش پا، نگاه | |
دید گفتارش فساد انگیخته | وان گره بگشوده، گندم ریخته | |
بانگ بر زد، کای خدای دادگر | چون تو دانائی، نمیداند مگر | |
سالها نرد خدائی باختی | این گره را زان گره نشناختی | |
این چه کار است، ای خدای شهر و ده | فرقها بود این گره را زان گره | |
چون نمیبیند، چو تو بینندهای | کاین گره را برگشاید، بندهای | |
تا که بر دست تو دادم کار را | ناشتا بگذاشتی بیمار را | |
هر چه در غربال دیدی، بیختی | هم عسل، هم شوربا را ریختی | |
من ترا کی گفتم، ای یار عزیز | کاین گره بگشای و گندم را بریز | |
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای | گر توانی این گره را برگشای | |
آن گره را چون نیارستی گشود | این گره بگشودنت، دیگر چه بود | |
من خداوندی ندیدم زین نمط | یک گره بگشودی و آنهم غلط | |
الغرض، برگشت مسکین دردناک | تا مگر برچیند آن گندم ز خاک | |
چون برای جستجو خم کرد سر | دید افتاده یکی همیان زر | |
سجده کرد و گفت کای رب ودود | من چه دانستم ترا حکمت چه بود | |
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است | هر که را فقری دهی، آن دولتی است | |
تو بسی زاندیشه برتر بودهای | هر چه فرمان است، خود فرمودهای | |
زان بتاریکی گذاری بنده را | تا ببیند آن رخ تابنده را | |
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند | تا که با لطف تو، پیوندم زنند | |
گر کسی را از تو دردی شد نصیب | هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب | |
هر که مسکین و پریشان تو بود | خود نمیدانست و مهمان تو بود | |
رزق زان معنی ندادندم خسان | تا ترا دانم پناه بیکسان | |
ناتوانی زان دهی بر تندرست | تا بداند کانچه دارد زان تست | |
زان به درها بردی این درویش را | تا که بشناسد خدای خویش را | |
اندرین پستی، قضایم زان فکند | تا تو را جویم، تو را خوانم بلند | |
من به مردم داشتم روی نیاز | گرچه روز و شب در حق بود باز | |
من بسی دیدم خداوندان مال | تو کریمی، ای خدای ذوالجلال | |
بر در دونان، چو افتادم ز پای | هم تو دستم را گرفتی، ای خدای | |
گندمم را ریختی، تا زر دهی | رشتهام بردی، که تا گوهر دهی |
وقتی خواب نور و بارون می بینم
دل من غربتو حاشا میکنه
آینه تمام خاطراتشو
از تو چشم من تماشا میکنه
پنجره تو کوچه پرسه میزنه
تا به یک نگاه آبی برسه
یه حضور روشن و بدون شک
که مث خواب خدا مقدسه…
این تویی خود تویی فقط تویی
توی نبض خسته ی وجود من
بذار باورم بشه کنارمی
این سکوتو بشکنو حرفی بزن…
اگه میشکنم کنار اسم تو
اگه تا آخر این جاده میام
به بزرگی نگاه تو قسم
من تورو بخاطر خودت میخوام
بذار این ترانه رو هدیه کنم
به نیازی که تو رگهای منه
بذار تا سحر به پات گریه کنم
من نمازم تورو هر روز دیدنه…
این تویی خود تویی فقط تویی
توی نبض خسته ی وجود من
بذار باورم بشه کنارمی
این سکوتو بشکنو حرفی بزن…
چمدان را که جمع می کردیم، هرکسی یک نفس دعا می خواست
پسرت عاقبت به خیر شدن، دخترت اذن کربلا می خواست...
اسم ها را نوشته بودی تا، هیچ قولی ز خاطرت نرود،
مرد همسایه شیمیایی بود، همسرش وعده ی شفا می خواست!
من که این سال ها قدم به قدم، پا به پای تو زندگی کردم
در خیالم دمی نمی گنجید، دل بی طاقتت چه ها می خواست...
تو شهادت مقدرت بوده، گرچه از جنگ زنده بر گشتی
ملک الموت از همان اول، قبض روح تو را مِنا می خواست!
عصر روز گذشته در عرفات، در مناجات عاشقانه ی خود
تو چه گفتی که من عقب ماندم؟؟ که خدا هم فقط تو را میخواست؟!
ما دو تن هردو هم قدم بودیم، لحظه لحظه کنار هم بودیم
کاش با هم عروج می کردیم، کاش می شد اگر خدا می خواست...