بگذار عشق خاصیت تو باشد... نه احساس خاص تو نسبت به کسی...

20 دقیقه . .

 در ۲۰ دقیقه می‌توان...

گروه سیاسی خبرگزاری دانشجو، یکی از مخاطبان خبرگزاری دانشجو در نظری به سوال «در ۲۰ دقیقه چه کارهایی ‌می‌توان انجام داد؟» اینگونه پاسخ داده است:

 

در 20 دقیقه می‌توان:


- یک تخم مرغ را در آب جوش قرار داد تا عسلی شود.


- یک بادبادک درست کرد (البته به شرطی که حصیرهایش از شب قبل در آب خوابانده شده باشند)


- 10 عدد بادکنک را باد کرد و سرش را گره زد.


- نیم کیلو سبزی خوردن را پاک کرد.


- گوجه لازم برای املت 8 نفر را رنده کرد.


- لاستیک پنچر یک خودروی سواری را تعویض کرد.


- کمتر از یک چهارم برنامه خندوانه را تماشا کرد.


- پوشک یک نوزاد را تعویض کرد و به پاهایش برای جلوگیری از عرقسوز شدن پودر بچه زد.


- 60 بار گفت: دوست داری با دوست من که دوست داره با دوست تو دوست بشه دوست بشی؟ دوست دارم با دوست تو که دوست داره با دوست من دوست بشه دوست بشم.


- طرح با اهمیتی همچون برجام را در مجلس بررسی و مورد تصویب قرار داد.

 


http://www.axgig.com/images/36795537950459299059.png

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید

می رسد باز محرم از راه . . .

سوره ی غم می رسد ، آیات مریم می رسد 

عطر سیب و بوی اسپند محرم می رسد

دست خود را روی سینه می گذارم با ادب

آه دارد مادری با قامت خم می رسد 

میزبان زهرا که باشد من خیالم راحت است

چون که الطافش به مهمان ها دمادم می رسد 

انبیا پشت سر هم یک به یک صف بسته اند 

حضرت خاتم برای خیر مقدم می رسد 

بار عام است و ضیافت خانه ی هیئت شروع

نامه های دعوت از عرش معظم می رسد 

زیر و رو کردن فقط کار حسین بن علی ست 

در محرم ارمنی هم زیر پرچم می رسد 

چایی روضه دوای درد بی درمان ماست

بین این دارالشفا پیوسته مرهم می رسد

با لباس مشکی اَم از قبر می آیم بُرون 

یک نخ این پیرهن فردا به دادم می رسد 

جبرئیل عرش خدا را آب و جارو می کند 

کاروان کربلا از راه کم کم می رسد

http://s2.picofile.com/file/7190030749/hossin_6.jpg

http://www.axgig.com/images/36795537950459299059.png

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید

دل سردی . . .

  دل گرم که نباشی، دل سرد می شوی!!!
  چه کشف بزرگی...
  این روزها کمابیش دارم میفهمم یکی از مشکلات عمده ام چیست.
  اطراف من پر است از دل سردی،
  هوا کم کم دارد سرد می شود.
  من هم.
  هوای سرد،
  اتاق سرد،
  خانه ی سرد،
  و سردی پشت سردی...
  تازه خوب دوام آوردم یخ نزدم،
  این گونه است که دل گرم که نباشی، دل سرد می شوی.
  وقتی هر اتفاقی خلاف میلت پیش می رود،
  وقتی از هیچ کجا گرمایی نمی رسد،
  وقتی هر نیم قدمی که بر می داری یک قدم به عقب سُر می خوری،
  وقتی...
  وقتی...
  وقتی...
  دیگر نایی نمی ماند برای ناله کردن،
  و خفه می شوی.
  و نفس با لذت نمی کشی.
  حتی هوای پاییزی...
  دلگرمی چیز خوبیست،
  از نان شب واجب تر است.
  دل که خوش نباشد، نه کار، نه زندگی، نه سرگرمی، نه تفریح، نه سفر، نه تحصیل، نه...
  هیچ چیز خوشحالت نمی کند.
  نفست بالا نمی آید.
  دل باید خوش باشد، به هر آن چیز که هرچند کوچک، اما باشد.
  دل باید گرم باشد...
  .
دل سردی سخت است...

http://www.newrepublic.com/sites/default/files/styles/static_cover_img_500/public/u180378/e-cigs-getty-lede.jpg?itok=M_0RRaZx

http://www.axgig.com/images/36795537950459299059.png

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید

این گره را زان گره نشناختی؟

مادرم میگفت یادش بخیر
تعریف میکرد
با لذت
که زمانی همه شعرهای کتاب فارسی را از بر بوده
و داستان ها را از حفظ میگفته
و یکی از شعر هایی که با لذتی خاص تعریف میکرد و میگفت که آن را حفظ بودم این شعر پروین اعتصامی بوده...
.
.
.
.
پیرمردی، مفلس و برگشته بخت
روزگاری داشت ناهموار و سخت
هم پسر، هم دخترش بیمار بود
هم بلای فقر و هم تیمار بود
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک
این، غذایش آه بودی، آن سرشک
این، عسل میخواست، آن یک شوربا
این، لحافش پاره بود، آن یک قبا
روزها میرفت بر بازار و کوی
نان طلب میکرد و میبرد آبروی
دست بر هر خودپرستی میگشود
تا پشیزی بر پشیزی میفزود
هر امیری را، روان میشد ز پی
تا مگر پیراهنی، بخشد به وی
شب، بسوی خانه می آمد زبون
قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون
روز، سائل بود و شب بیمار دار
روز از مردم، شب از خود شرمسار
صبحگاهی رفت و از اهل کرم
کس ندادش نه پشیز و نه درم
از دری میرفت حیران بر دری
رهنورد، اما نه پائی، نه سری
ناشمرده، برزن و کوئی نماند
دیگرش پای تکاپوئی نماند
درهمی در دست و در دامن نداشت
ساز و برگ خانه برگشتن نداشت
رفت سوی آسیا هنگام شام
گندمش بخشید دهقان یک دو جام
زد گره در دامن آن گندم، فقیر
شد روان و گفت کای حی قدیر
گر تو پیش آری بفضل خویش دست
برگشائی هر گره کایام بست
چون کنم، یارب، در این فصل شتا
من علیل و کودکانم ناشتا
میخرید این گندم ار یک جای کس
هم عسل زان میخریدم، هم عدس
آن عدس، در شوربا میریختم
وان عسل، با آب می آمیختم
درد اگر باشد یکی، دارو یکیست
جان فدای آنکه درد او یکیست
بس گره بگشوده‌ای، از هر قبیل
این گره را نیز بگشا، ای جلیل
این دعا میکرد و می‌پیمود راه
ناگه افتادش به پیش پا، نگاه
دید گفتارش فساد انگیخته
وان گره بگشوده، گندم ریخته
بانگ بر زد، کای خدای دادگر
چون تو دانائی، نمیداند مگر
سالها نرد خدائی باختی
این گره را زان گره نشناختی
این چه کار است، ای خدای شهر و ده
فرقها بود این گره را زان گره
چون نمی‌بیند، چو تو بیننده‌ای
کاین گره را برگشاید، بنده‌ای
تا که بر دست تو دادم کار را
ناشتا بگذاشتی بیمار را
هر چه در غربال دیدی، بیختی
هم عسل، هم شوربا را ریختی
من ترا کی گفتم، ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای
گر توانی این گره را برگشای
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت، دیگر چه بود
من خداوندی ندیدم زین نمط
یک گره بگشودی و آنهم غلط
الغرض، برگشت مسکین دردناک
تا مگر برچیند آن گندم ز خاک
چون برای جستجو خم کرد سر
دید افتاده یکی همیان زر
سجده کرد و گفت کای رب ودود
من چه دانستم ترا حکمت چه بود
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است
هر که را فقری دهی، آن دولتی است
تو بسی زاندیشه برتر بوده‌ای
هر چه فرمان است، خود فرموده‌ای
زان بتاریکی گذاری بنده را
تا ببیند آن رخ تابنده را
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند
تا که با لطف تو، پیوندم زنند
گر کسی را از تو دردی شد نصیب
هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب
هر که مسکین و پریشان تو بود
خود نمیدانست و مهمان تو بود
رزق زان معنی ندادندم خسان
تا ترا دانم پناه بیکسان
ناتوانی زان دهی بر تندرست
تا بداند کانچه دارد زان تست
زان به درها بردی این درویش را
تا که بشناسد خدای خویش را
اندرین پستی، قضایم زان فکند
تا تو را جویم، تو را خوانم بلند
من به مردم داشتم روی نیاز
گرچه روز و شب در حق بود باز
من بسی دیدم خداوندان مال
تو کریمی، ای خدای ذوالجلال
بر در دونان، چو افتادم ز پای
هم تو دستم را گرفتی، ای خدای
گندمم را ریختی، تا زر دهی
رشته‌ام بردی، که تا گوهر دهی

*---------------------*____________________*---------------------*
دل،نوشت: این روزها از حال و احوال کتاب های فارسی خبر ندارم
نمیدانم الفبا را با بابا یاد میدهند یا با باربی و برنامه و بودجه...
همینقدر میدانم که صفای کتابهای زمان ما از صفای کتابهای زمان مادرم کمتر بود، صفای امروزی ها از ما کمتر...
به کجا؟
چنین شتابان...!!!

http://www.axgig.com/images/36795537950459299059.png


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید

من نمازم تورو هر روز دیدنه . . .

وقتی خواب نور و بارون می بینم

دل من غربتو حاشا میکنه

آینه تمام خاطراتشو

از تو چشم من تماشا میکنه


پنجره تو کوچه پرسه میزنه

تا به یک نگاه آبی برسه

یه حضور روشن و بدون شک

که مث خواب خدا مقدسه…


این تویی خود تویی فقط تویی

توی نبض خسته ی وجود من

بذار باورم بشه کنارمی

این سکوتو بشکنو حرفی بزن…


اگه میشکنم کنار اسم تو

اگه تا آخر این جاده میام

به بزرگی نگاه تو قسم

من تورو بخاطر خودت میخوام


بذار این ترانه رو هدیه کنم

به نیازی که تو رگهای منه

بذار تا سحر به پات گریه کنم

من نمازم تورو هر روز دیدنه


این تویی خود تویی فقط تویی

توی نبض خسته ی وجود من

بذار باورم بشه کنارمی

این سکوتو بشکنو حرفی بزن…


http://htcwallpaperfree.com/wp-content/uploads/2013/07/311220.jpg


http://www.axgig.com/images/36795537950459299059.png

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید

همین الان یهویی . . .

این روزها شادی از میان ما پر می کشد...
جمله ی بالا تیتر بود! با هدفی نامعلوم و به نا کجایی نامشخص...
شاید هم به حال و احوال من بر می گردد، اما مطمئن باشید که صحیح است. اهل دل و اهل سیاست و حتی اهل شبکه های اجتماعی شاید فکر کنند می خواهم تسلیت بگویم به ایران و نقد کنم سانحه را و ابراز وجودی در حد خود...
اما نه.
آن هایی که من را می شناسند می دانند که در این باغ ها برای من میوه ای نیست؛ و آن هایی که بهتر میشناسند می دانند که میوه های مورد علاقه ی من میوه های همه پسند هستند مثل هندوانه و خربزه و سیب و پرتقال و گاهی خیار! مثل بعضی ها در باغ آناناس و موز و حتی میوه های ناشناخته نمی چرخم.
بگذریم.
بله این روز ها شادی از میان ما پر کشیده...
تفریحات سالم ما اعم اند از جوک های غیر خاک بر سری واتساپ و خنده و شوخی های همکاری و خواهر برادری و تفریح سطح بالاترمان شده بیرون رفتن های یک شبه در پارک یا بلوار یا نهایتا یک وعده ناهار یا شام بیرون از خانه و سپس جوک های واتساپ و خنده و ... در حین آن تفریح!!!
کار جدید؟ اصلا!
تفریح جدید؟ ابداً!
برنامه جدید؟ تعطیل!
سفر؟ !!!
فوق فوق خوب هایمان در حال گسترش حوزه ی کار و درآمد خود هستند و یا در حال ساخت و ساز و یا...
تریپ ما به اصطلاح مذهبی ها و شاید تشکیلاتی ها و فعالان فرهنگی (فقط اولی را به خودم بودم، هم به اصطلاحش را و هم مذهبی اش را) هم فوقش مطالعه یا فعالیت خود را ادامه می دهیم. شاید پیشرفت کنیم، شاید چیزهای جدید یاد بگیریم، شاید به مرحله بعد برویم، اما چیزی که مرا آزار می دهد این است که شادی و نشاطی که باید باشد نیست... بالا بروی پایین بیایی نیست... بگویی دیدت را عوض کن، بگویی تو غمگینی ولی جامعه شاد است، نیست... جدیداً به رهبری هم انتقاد داریم! گفتند (در دیدار دانشجویان یا فعالان فرهنگی بود اگر اشتباه نکنم) که فضای شادی و نشاط و فعالیت در بین شما جوانان هست، آنان که میگویند نیست ببینند... (عدم نقل به مضمون) نیست...!!!
نمی دانم چه می اندیشید و درباره من چه فکری می کنید! ولی به حرفی که میزنم مطمئنم! نمی دانم کجا ها میگردید و رفت و آمد دارید. نمی دانم محل کارتان کجاست و با چه قشری سر و کار دارید! نمی دانم با چه مردمی سر و کله می زنید!
اما من وسط جامعه ام! از خانه ام که پایین شهر است (شهرک پرواز و بلوار تخت جمشید-تشریف بیاورید! خوشحال می شویم!) تا محل کارم که نرسیده به بالای شهر است (سر عفیف آباد) با همه کس می گویم و از همه کس می شنوم. نیست... به خدا نیست...
اگر بگویی اینطور که میگویی هم نیست! میگویم اینطور که تو میگویی هم نیست!
شادی از میان ما رخت بر بسته.
فضای جامعه غبار آلود است. روح ها خسته اند از بس می دوند و به در و دیوار بسته می خورند. زخمی اند. غبار سیاسی برای سیاست مداران و مدیران که هیچ وعده غذایشان بدون سیاست از گلو پایین نمی رود!
به مثال زیر توجه کنید:
ثبت احوال استان -فارس- پس از راه افتادن سامانه تعویض کارت ملی با کارت ملی هوشمند و هزینه کردن مبلغی بین 10 تا 30 میلیون بسته به تعداد دستگاه کامپیوتر و به تبع تعداد اسکنر های تخت و اسکنر های انگشتی از طرف رؤسای دفاتر پیشخوان، هزینه کارمزد دفتر را از مبلغ 12 هزار تومان به 9 هزار تومان کاهش داد!
این هیچ!
ثبت احوال استان مبلغ تعویض شناسنامه را که از فروردین ماه 94 به مراکز استان بخشنامه شده تا از 8 هزار تومان به 13 هزارتومان افزایش پیدا کند به دفاتر اعلام نکرده... جهت خودشیرینی و نمایش اینکه استان ما با هزینه کم خدمات رسانی میکند... و ضرر این سیاست بازی ها و خودشیرینی های مسئولین را باید خرده رئیسان دفاتر پیشخوان بپردازند!
غبار اجتماعی...
9 میلیون جوان بیکار که هر ساله هزاران و میلیون ها به آن اضافه میشود و بدون امکانات ازدواج و شغل...
در این وضعیت اسف بار جوانان و جامعه...
و از اینجایی که من ایستاده ام، روی پشت بام طبقه سوم دفتر پیشخوان، در پیاده رو نمی شود دختر و پسر را از هم تشخیص داد! مگر به مدد بوی ادکلن نفس گیر و مسموم کننده ی خانم ها که تا طبقه سوم هم می آید... تاپ و شلوار- ساپورت! بدون حفاظ...!!!
غبار اقتصادی...
هر چه کار میکنی هیچ!!! به اندازه نصف زحمتت هم به دست نمی آوری! و در این وانفسای غبار و ریزگرد دین که هیچ! دنیایت هم از دست می رود! و توقع دارند جوان ایرانی هنوز جوان ایرانی بماند!
جوان ایرانی پیر شد...
نمیدانم چه شد که به اینجا رسیدم! نه به اینجای جامعه! به اینجای متن! آخر از اول نوشته بودم که همین الان یهویی...
فقط دلم گرفته بود.
در آخر...
اگر بخواهم جامعه ی امروز را تشبیه کنم،
شبیه به شهریست خاکستری...
غبار گرفته
http://ak.picdn.net/shutterstock/videos/638119/preview/stock-footage-flying-in-city-with-dust-in-horizon.jpg
شبیه به فیلم های کلاسیک دهه 70
با لباس های قدیمی
با تفاوت اینکه سیاه و سفید نیست؛ خاکستری و کرمی است
کرمی به رنگ خاک
حداقل 5 میلی متر همه جایش را خاک گرفته
حتی روی شانه های مردمش هم نشسته
بعضی جاها به 3 سانتی متر هم میرسد! نفس که میکشی، به سختی البته، نفست دیگر بالا نمی آید. به هرجایش دست می زنی گرد و خاک بلند می شود... اکثرا در خانه هایشان هستند...
نام یک کتاب به ذهنم آمد از دوران بچگی..
فضای دو فصل اول کتاب خیلی به تصوراتم از حال شهر نزدیک است...
کتاب سرود کریسمس اثر چارلز دیکنز... حتما بخوانیدش. بچگانه است اما زیباست...
بسیار زیبا.
یا علی...
http://hdwpics.com/images/1E1198A2E3F6/The-Journey-Alone.jpg


http://www.axgig.com/images/36795537950459299059.png

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید

کاش می شد اگر خدا می خواست...

چمدان را که جمع می کردیم، هرکسی یک نفس دعا می خواست
پسرت عاقبت به خیر شدن، دخترت اذن کربلا می خواست...

اسم ها را نوشته بودی تا، هیچ قولی ز خاطرت نرود،
مرد همسایه شیمیایی بود، همسرش وعده ی شفا می خواست!

من که این سال ها قدم به قدم، پا به پای تو زندگی کردم
در خیالم دمی نمی گنجید، دل بی طاقتت چه ها می خواست...

تو شهادت مقدرت بوده، گرچه از جنگ زنده بر گشتی
ملک الموت از همان اول، قبض روح تو را مِنا می خواست!


عصر روز گذشته در عرفات، در مناجات عاشقانه ی خود
تو چه گفتی که من عقب ماندم؟؟ که خدا هم فقط تو را میخواست؟!

ما دو تن هردو هم قدم بودیم، لحظه لحظه کنار هم بودیم
کاش با هم عروج می کردیم، کاش می شد اگر خدا می خواست...


http://www.axgig.com/images/36795537950459299059.png

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
سعید

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس . . .

http://axgig.com/images/87955915239747001401.jpg


باید کمک کنی، کمرم را شکسته اند

بالم نمی دهند، پرم را شکسته اند

نه راه پیش مانده برایم نه راه پس

پل های امن ِ پشت سرم را شکسته اند

هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند

هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند

حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند

آیینه های دور و برم را شکسته اند

گل های قاصدک خبرم را نمی برند

پای همیشه ی سفرم را شکسته اند

حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو

با سنگ ِ حرف ِ مُفت، سرم را شکسته اند

 مهدی فرجی

http://www.axgig.com/images/36795537950459299059.png

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید

می گذرد . . .

هر چه آید به سرم باز بگویم گذرد
حیف از این عمر که با می گذرد می گذرد

http://www.axgig.com/images/36795537950459299059.png

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید

وبلاگ شخصی که به اینجا انتقال یافت

سلام دوستان
به علت بی نزاکتی های متعدد بلاگفا در 6 ماهه اخیر
ابتدا خرابی و سپس بلاک کردن نظرات ارسالی از  و اقدامات از این قبیل، هر دو وبلاگ من با آدرس مشابه و پسوند Blog.ir به بلاگ.آی آر انتقال یافت
به همه دوستان بلاگفایی هم توصیه میکنم همین کار رو کنن
فداتون

http://www.axgig.com/images/36795537950459299059.png

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
سعید