مادرم میگفت یادش بخیر
تعریف میکرد
با لذت
که زمانی همه شعرهای کتاب فارسی را از بر بوده
و داستان ها را از حفظ میگفته
و یکی از شعر هایی که با لذتی خاص تعریف میکرد و میگفت که آن را حفظ بودم این شعر پروین اعتصامی بوده...
.تعریف میکرد
با لذت
که زمانی همه شعرهای کتاب فارسی را از بر بوده
و داستان ها را از حفظ میگفته
و یکی از شعر هایی که با لذتی خاص تعریف میکرد و میگفت که آن را حفظ بودم این شعر پروین اعتصامی بوده...
.
.
.
پیرمردی، مفلس و برگشته بخت | روزگاری داشت ناهموار و سخت | |
هم پسر، هم دخترش بیمار بود | هم بلای فقر و هم تیمار بود | |
این، دوا میخواستی، آن یک پزشک | این، غذایش آه بودی، آن سرشک | |
این، عسل میخواست، آن یک شوربا | این، لحافش پاره بود، آن یک قبا | |
روزها میرفت بر بازار و کوی | نان طلب میکرد و میبرد آبروی | |
دست بر هر خودپرستی میگشود | تا پشیزی بر پشیزی میفزود | |
هر امیری را، روان میشد ز پی | تا مگر پیراهنی، بخشد به وی | |
شب، بسوی خانه می آمد زبون | قالب از نیرو تهی، دل پر ز خون | |
روز، سائل بود و شب بیمار دار | روز از مردم، شب از خود شرمسار | |
صبحگاهی رفت و از اهل کرم | کس ندادش نه پشیز و نه درم | |
از دری میرفت حیران بر دری | رهنورد، اما نه پائی، نه سری | |
ناشمرده، برزن و کوئی نماند | دیگرش پای تکاپوئی نماند | |
درهمی در دست و در دامن نداشت | ساز و برگ خانه برگشتن نداشت | |
رفت سوی آسیا هنگام شام | گندمش بخشید دهقان یک دو جام | |
زد گره در دامن آن گندم، فقیر | شد روان و گفت کای حی قدیر | |
گر تو پیش آری بفضل خویش دست | برگشائی هر گره کایام بست | |
چون کنم، یارب، در این فصل شتا | من علیل و کودکانم ناشتا | |
میخرید این گندم ار یک جای کس | هم عسل زان میخریدم، هم عدس | |
آن عدس، در شوربا میریختم | وان عسل، با آب می آمیختم | |
درد اگر باشد یکی، دارو یکیست | جان فدای آنکه درد او یکیست | |
بس گره بگشودهای، از هر قبیل | این گره را نیز بگشا، ای جلیل | |
این دعا میکرد و میپیمود راه | ناگه افتادش به پیش پا، نگاه | |
دید گفتارش فساد انگیخته | وان گره بگشوده، گندم ریخته | |
بانگ بر زد، کای خدای دادگر | چون تو دانائی، نمیداند مگر | |
سالها نرد خدائی باختی | این گره را زان گره نشناختی | |
این چه کار است، ای خدای شهر و ده | فرقها بود این گره را زان گره | |
چون نمیبیند، چو تو بینندهای | کاین گره را برگشاید، بندهای | |
تا که بر دست تو دادم کار را | ناشتا بگذاشتی بیمار را | |
هر چه در غربال دیدی، بیختی | هم عسل، هم شوربا را ریختی | |
من ترا کی گفتم، ای یار عزیز | کاین گره بگشای و گندم را بریز | |
ابلهی کردم که گفتم، ای خدای | گر توانی این گره را برگشای | |
آن گره را چون نیارستی گشود | این گره بگشودنت، دیگر چه بود | |
من خداوندی ندیدم زین نمط | یک گره بگشودی و آنهم غلط | |
الغرض، برگشت مسکین دردناک | تا مگر برچیند آن گندم ز خاک | |
چون برای جستجو خم کرد سر | دید افتاده یکی همیان زر | |
سجده کرد و گفت کای رب ودود | من چه دانستم ترا حکمت چه بود | |
هر بلائی کز تو آید، رحمتی است | هر که را فقری دهی، آن دولتی است | |
تو بسی زاندیشه برتر بودهای | هر چه فرمان است، خود فرمودهای | |
زان بتاریکی گذاری بنده را | تا ببیند آن رخ تابنده را | |
تیشه، زان بر هر رگ و بندم زنند | تا که با لطف تو، پیوندم زنند | |
گر کسی را از تو دردی شد نصیب | هم، سرانجامش تو گردیدی طبیب | |
هر که مسکین و پریشان تو بود | خود نمیدانست و مهمان تو بود | |
رزق زان معنی ندادندم خسان | تا ترا دانم پناه بیکسان | |
ناتوانی زان دهی بر تندرست | تا بداند کانچه دارد زان تست | |
زان به درها بردی این درویش را | تا که بشناسد خدای خویش را | |
اندرین پستی، قضایم زان فکند | تا تو را جویم، تو را خوانم بلند | |
من به مردم داشتم روی نیاز | گرچه روز و شب در حق بود باز | |
من بسی دیدم خداوندان مال | تو کریمی، ای خدای ذوالجلال | |
بر در دونان، چو افتادم ز پای | هم تو دستم را گرفتی، ای خدای | |
گندمم را ریختی، تا زر دهی | رشتهام بردی، که تا گوهر دهی |
*---------------------*____________________*---------------------*
دل،نوشت: این روزها از حال و احوال کتاب های فارسی خبر ندارمنمیدانم الفبا را با بابا یاد میدهند یا با باربی و برنامه و بودجه...
همینقدر میدانم که صفای کتابهای زمان ما از صفای کتابهای زمان مادرم کمتر بود، صفای امروزی ها از ما کمتر...
به کجا؟
چنین شتابان...!!!